توقلبم حرم داری
نامت که می آید…
نامت چه آسان بر لبها مینشیند و یادت، چه داغها بر دلها مینشاند. نامت که می آید، ذهنها لحظه های درنگ را میدوند و… میروند به کوچه ای گم شده و متروک و تنها انگار میبینند تو را؛ با جامه ای رنگین و سرخ فام، از خون و خاک. بازویی کبود ـ که هماره بوسه گاه پدر بود.
نامت که می آید، فرشته ها می آیند به شاعران الهام دهند، تا از تو حرف بزنند. بَعد، شعرها را میبرند به آسمان. خاک، حرفِ تو را نمیزند و خاکیان. اصلاً نمیتوانند از تو حرف بزنند. فقط می مانند چاهها، که آنها را هم، علی علیهالسلام همرنگ آسمانها کرد. این همه، نشانِ توست، اما تو مثل اینها نیستی!
نامت که می آید، آفتاب، شرمنده می شود و خاموش!
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط یاس در 1398/11/04 ساعت 01:51:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید